از خرید كه برگشتم دیدم بچه ها از شدت گریه چشمهاشون سرخ شده . گفتم : غلامرضا ! فاطمه و علی چشونه ؟ گفت : براشون قصه كربلا رو تعریف كردم .
دیدم داره نماز می خونه . پاشدم نمازم رو خوندم . می خواستم بخوابم كه گفت : هنوز اذان صبح نشده ، الان وقت نمازشبه . تازه فهمیدم داستان زنگ موبایل قبل از اذان چی بود .
خیلی اهل مناجات بود و علاقه زیادی به صدای آقای سلحشور داشت . تموم زندگیمون بوی مناجات داشت . عادت كرده بودیم غلامرضا رو با ذكر و مناجات ببینیم . همه جا ، حتی تفریح و گردش !!
وقتی رضا بود دیگه نگران تربیت علی نبودم ، خیلی با باباش انس داشت . هر جا میرفت میبردش . مسجد ، حسینیه ، میگفت باید از همین حالا این جور جاها بیان
رضا همیشه با وضو بود ، علی ازش یاد گرفته بود ، تا مدّتها بعد رفتن رضا علی برا هر کاری وضو میگرفت ، دخترم میگفت : یاد بابام به خیر
از بس تو فامیل مهربون و خوش مشرب بود ، همه عاشقش بودن ، بعد رفتنش حتی بچه کوچیک برادرم هم سراغشو میگرفت
خیلی توکّل داشت ، چشمش فقط به خدا بود
بعد از رفتن رضا خدا خیلی بهم کمک کرد ، تو این مدّت خدا رو دیدم و محبّت و لطفش رو با تموم وجود حس کردم . . .
میرود آبروی نوکر این خانه اگر وقت مرگش برسد حضرت مولا نرسد!
شب آخر برادر خانمشون تعریف می کردندکه:
آقا رضا صدام کرد به سختی بهم گفت:
کمکم کن بنشینم. پرسیدم برای چی ؟ ؟ ؟
گفتن: میخوام اذون بگم به سختی نشستند
چهار تا از الله اکبرهای اذون رو که گفتند یهو به سمت در خیره شدن
انگار که منتظر ورود کسی باشند سه بار آروم گفتند:
( یا حسین ، یا حسین ، یا حسین )
من فکر کردم کسی اومده برگشتم نگاه در کردم کسی نبود
اما وقتی برگشتم . . .